نمیدانم از که یا از چه بگویم. از ظلم حاکمان بگویم که چگونه از همان سالهای اول استقرارشان، زندگی را بر سر مبارزانی چون پیروز و اعظم و دختر خردسالشان الیکا و هزارانی دگر آوار کردند، یا از مسئولان سازمانهای سیاسی و یاران و هم بندان عزیزانمان بگویم، به ویژه آنها که از این جنایتها جان سالم به در بردند و ما خانوادهها بیصبرانه منتظر حضورشان در کنار خودمان بودیم و کمتر سراغمان را گرفتند. (حداقل برای روشن شدن حقیقت و آنچه بر عزیزان ما پشت دیوارهای زندان گذشته است). یا از جامعهای بگویم که در برابر این ظلم، جنایت و سرکوب وحشیانه سکوت کردند و به ترومای وارد شده به ما خانوادهها و زندانیان سیاسی بازمانده از این جنایتها بیتفاوت بودند و یاریمان نکردند، حتی برای جلوگیری از تکرار این جنایتها که تا به امروز تکرار و تکرار شده است. یا از درد تنهایی دوست عزیز و یار دیرین ما اعظم که در این سالهای سیاه علیرغم زخمهای عمیق جان و تناش و درگیری با بیماری افسردگی، اما در تمام عمر کوتاه خودش و دختر نازنیناش برای زندگی بهتر و انسانی در حد توانش جنگید تا بتوانند سرپا بمانند.
دوشنبه نوزدهم آذر باخبر شدم که اعظم مقدسخو، از خانوادههای دادخواه خاوران و دوست عزیز و رفیق زخم خوردهی ما، در شرایطی بسیار اسفبار، ناروشن و در بیخبری مطلق از خانواده و دوستان، در بیمارستانی در قلعه حسن خان تهران از میان ما رفت و غم رفتن و چگونه رفتناش هنوز تا اعماق جانم را میسوزاند. چهارشنبه بیست و یکم آذر، پیکر اعظم عزیز را از بیمارستان تحویل گرفتند و به بهشت زهرا منتقل کردند و جمعه بیست و سوم آذر پیکر تکیدهاش را در مزار دخترش الیکا به خاک سپردند، بدون آنکه بدانند و بدانیم بر او چه رفته است و چرا اینگونه تنها رفت! غم رفتناش از یک سو و غم چگونه رفتنش از سوی دیگر ما را بسیار سوزاند که چرا نتوانستیم آنطور که بایسته و شایستهی او و هر انسانی است مراقبش باشیم. چگونه میتوانم این همه درد را در دلم جای دهم، آنهم دور از یار و دیار. از خودم نیز شرمندهام که چرا در چند ماه گذشته از اعظم عزیز خبری نگرفتم و چرا ما را بی خبر گذاشت و در تنهایی رفت؟!
اعظم مقدسخو در اول مرداد ۱۳۳۶ در تهران به دنیا آمد. دوره ابتدایی و دبیرستان را گذراند. حدود انقلاب ۵۷ بود که مادرش در حدود پنجاه سالگی به دلیل بیماری قلبی فوت کرد. در همان شرایط سخت وارد دانشگاه شد و درس خود را تمام کرد و در تهران دبیر علوم دوره راهنمایی شد. در سال ۱۳۶۳ با پیروز احیاء آشنا شد و به همدیگر علاقمند شدند و در یلدای سال ۶۳ با همدیگر ازدواج کردند. چندی نگذشت که اعظم باردار شد با این امید که اوضاع تغییر کرده و میتوانند فرزندشان را کنار هم در شادی و آزادی بزرگ کنند. دخترشان الیکا در ۲۰ اسفند ۱۳۶۴ به دنیا آمد. اما طولی نکشید که همسرش پیروز احیاء از اعضای سازمان فداییان اکثریت را حدود آبان سال ۱۳۶۵ بازداشت کردند و اعظم نیز راهش به جلوی زندانها باز شد. بازداشت تعدادی دیگر از اعضای این سازمان از مرداد ۱۳۶۵ شروع شد و پیروز اطلاع داشت و به اتفاق اعظم و دخترشان الیکا از خانه خارج شدند و اینطرف و آنطرف در خانهی فامیل بودند و عاقبت مجبور شدند به خانهی خود بازگردند و پیروز دستگیر شد. اعظم را نیز حدود خرداد سال ۱۳۶۶ با دخترش الیکا بازداشت کردند و حدود سه ماه در زندان بودند. اعظم و الیکا در زندان شرایط سختی داشتند و الیکا بارها تشنج کرد و اثرات آن تا بزرگسالی با او ماند و گاهی دچار تشنج میشد. پس از آزادی نیز اعظم مدام در راه زندان بود تا همسرش را ببیند و از شرایط او با خبر شود. گاه الیکا را با خود به ملاقات میبرد و گاه پیش فامیل میگذاشت و تنهایی به ملاقات میرفت. دخترشان الیکا تقریبا دو سال و نیمه بود که پیروز را در قتل عام زندانیان سیاسی چپ در شهریور ۱۳۶۷ مخفیانه در زندان اوین به دار کشیدند، بدون آنکه بگویند چرا و چگونه آنها را کشتهاند. بدون اینکه پیکرش و وصیت نامهای از او را تحویل بدهند و اعظم نیز چون سایر خانوادهها، راهی خاوران و دادخواه شد. اینکه بر این مادر و دختر و سایر مادران و خانوادههای خاوران چه گذشته و چه زخمهایی بر تن و روانشان زدند و علیرغم این زخمها چه تلاشهایی برای بقا و زندگی بهتر خود کردند از یک سو، و از سوی دیگر چه مقاومتها و مبارزات تحسین برانگیزی به شکل جمعی به عنوان مادران و خانوادههای خاوران برای دادخواهی و زنده نگاه داشتن خاوران زیر تیغ سرکوبهای مداوم حاکمیت کردند، آن هم در تنهایی و بدون رسانه و پشتیبانی از جامعهی مدنی، روایت دیگری است که امید روزی بتوانم زوایای مختلف آن را بنویسم.
دقیق نمیدانم اعظم از چه زمانی دچار تروما یا آسیبهای روانی شد، ولی گفته شده پس از بازداشت همسرش و بازداشت خودش و مشکلات الیکا در زندان، بهویژه پس از اعدام همسرش زخمهای او عمیقتر شد. تا جایی که به خاطر دارم اعظم تا سالها باور نداشت که همسرش را کشتهاند و چشم انتظار بود که شاید زنده باشد و آزاد شود، زیرا نه تنها پیکر پیروز را تحویل ندادند، بلکه رسمی هم نگفتند که او را اعدام کردهاند و تنها در آذرماه ۱۳۶۷ ساکی از او را تحویل دادند که بسیاری از این ساکها نشانهای از عزیزان ما را نداشت و این بیشتر باعث آزار ما خانوادهها شد و همچنین تهدیدهایی که برای جلوگیری از برگزاری مراسم و اطلاع رسانی میکردند و این تهدیدها تا همین امروز در خاوران ادامه دارد. این شکنجههای جسمی و روانی روی اعظم تاثیر زیادی داشت، اما تلاش زیادی کرد تا بتواند به زندگی عادی باز گردد و دختر شیریناش الیکا را بزرگ کند. برخی از اعضای خانواده و دوستان نیز در زمانهایی یار و همراهش بودند و بیتردید این با هم بودنها کمک موثری برای او و همگی ما بوده است تا بتوانیم کمی زخمهایمان التیام یابد و تاب بیاوریم، اما برای بسیاری از ما از جمله برای اعظم و الیکا کافی نبوده است و نیاز به همراهی و همدلی بیشتر داشتهایم.
تصویر الیکا و پدرش پیروز در خاوران
اعظم از حدود سال ۶۸ دوباره به معلمی بازگشت و دبیر علوم دوره راهنمایی شد و چندین سال نیز به عنوان معلم نمونه انتخاب شد و تا زمان بازنشستگی، علیرغم مشکلات بسیار و فراز و فرودهایی که داشت، کارش را ادامه داد. دخترش الیکا نیز دختر عاقل و درسخوانی بود و مقطع دبستان و دبیرستان را با موفقیت گذارند و در دانشگاه در چند رشته قبول شد. ابتدا برای مدیریت صنعتی دانشگاه دولتی قزوین ثبت نام کرد، ولی به این نتیجه رسیدند که رفت و آمد برای الیکا سخت است و در رشته مدیریت آموزشی دانشگاه آزاد واحد تهران مرکزی ثبت نام کرد و لیسانس خود را گرفت. الیکا حتی دلش میخواست که فوق لیسانس بگیرد، اما بعد منصرف شد چون از سوی دیگر دلش میخواست که مستقل و روی پای خودش باشد و در انتشارات دوستی برای ویراستاری مشغول به کار شد. الیکا نگاهی اجتماعی به مشکلات جامعه نیز داشت و هزینهی معالجات چند جوان بیمار دیالیزی را به عهده گرفته بود. اما نفهمیدیم چرا با وجود تمام تلاشهایش برای زندگی بهتر، مدتی به سلامتی خودش بیتوجه شده بود و به اعظم نیز اجازهی دخالت نمیداد و متاسفانه و بسیار ناباورانه در ششم اسفند ۹۳ باخبر شدیم که الیکا از میان ما رفت و غمی جانکاه را برای اعظم به جای گذاشت. ما دوستان نیز بسیار شوکه و متاثر شده بودیم که چرا الیکا در عنفوان جوانی در سن ۲۸ سالگی، پس از آنهمه تلاش برای بالندگی و برخورداری از یک زندگی شاد، اینچنین هولناک در گوشهی اتاقش بی سر و صدا رفت. در پزشکی قانونی گفته بودند که گلبولهای سفید او بسیار پایین بوده و گویا مدتی گیاه خوار شده بود و غذا نیز خیلی کم میخورد.
منبع: